دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 44209

تاریخ انتشار : بهمن 1391

ساده براي خودم ...
نارنگي تلخ ...
انگشتم را در انحنای انتهای نارنگی فرو می کنم ...
چشم هایم می سوزد!
دلم برای شمشاد های کنار خیابان تنگ شده، اما من که از پر پرواز صد ها پرنده بالشی ساخته ام برای خواب، چگونه از پس ادراک هجرت مرغابی ها از آسمان شهرمان بر بیایم؟
آدامس می جوم و از صحنه ی جان دادن پیر زن له شده زیر سیاهی لاستیک اتوبوس فیلم می گیرم!
حالا می توانم با خیال راحت به کله پاچه فروشی بروم و چشمهای آخرین گوسفندی را که گستاخانه به من خیره شده رابا دستانم در بیاورم و اصلا به این فکر نکنم که او زیر چاقوی قصاب آرزو به دل شد .
آرزوی دیدن بارانی که در آن شب بارید ...!
کمی که بیشتر نگاه می کنم احساس می کنم که آن زن معروف در آن نقاشی معروف نه گریه می کند و نه می خندد. او عمریست به ما که با تعجب به او نگاه می کنیم ریشخند می زند ...
و در عجبم که هنوز نقاشی یک کودک پنج ساله را که مربعی را خانه نامیده و خطی را پرنده دوست تر دارم از برج هایی که دیدن ماه را از من دریغ می کنند ...
این روز ها می گذرد اما حال من خوب نیست. و به جز دوری او ملال دیگری هم دارم ...!
و چه چیز از این ملال انگیز تر که هنوز بشر جفت گیری کلاغ را ندیده!؟
ولی من همچنان امیدوارم که امیدم نا امید نشود ...
فکر هایم باغ وحشی شده که از همه چیز بیزار است. حتی از فکر کردن به دندان های مصنوعی پدر بزرگم یا کفش کهنه شده ی اولین پسر آخرین همسایه ی روبرویی مان ...
" من فکر می کنم که تعداد انسان های روی کره ی زمین عددی فرد است،
چرا که همه دو به دو به هم رسیدند و من هنوز تک و تنها مانده ام ... "
نارنگی ام تمام شد ...
هنوز چشمانم می سوزد ...