تاریخ انتشار : بهمن 1391
چند روز پیش تب کرده بودم ک هیچ سرمم درد میکرد انقدر ک با شال بسته بودمش از اتاقم اصلا بیرون نیومدم داشتم کتاب جین ایر و میخوندم گریه هم میکردم نصف شب بود احساس بی پناهی میکردم همون لحظه مامانم اومد گفت نگرانت بودم نتونستم بخوابم بعد بغلم کرد اشکامو پاک کرد انقدر احساس ارامش و عشق کردم ک این ارامشو عشقو مطمعنم حتی با نیمه گمشده ام نمیتونم پیدا کنم خدایا شکرت بابت نعمت زیبایت