دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 41827

تاریخ انتشار : بهمن 1391

از شیفت بر میگشتم ..جنازه بودم.. یه بنده خدایی تو محلمون تازه فوت کرده،یه دخترِ هفت ساله ی خوشگل داره.
نزدیک خونه بودم داشتم می پیچیدم تو کوچه،دیدم این گل دختر وایساده جلو حِجله ی باباییش و اشک میریزه..
زدم بغل پیاده شدم،گفتم: سلام نازدختر..باز که نرفتی مدرسه،بیا اینجا ببینم.
اشکاشو با مقنعه ی مدرسه اش پاک کرد اومد جلو گفت:سلام خسته نباشی.
گفتم:مرسی عزیزم.. بفرمایید خانومی،افتخار میدید تا درب منزل شمارو همراهی کنم؟
یه لبخند کوچولو زد و سوار شد... لباس حریقامو آورده بودم که بشورم،رو صندلی عقب بود. چشمش افتاد به لباسام، یهو چشماش درخشیدگفت: وای اینا لباسای شماس؟
گفتم:بعله.. دوسشون داری؟
گفت:آره..خیلی، همیشه تو 125 می بینم ،دوست دارم بپوشمشون..
اجازه شو از مادرش گرفتم بردمش خونمون. لباسامو پوشید..انقد بانمک شده بود،کلی باهاشون عکس گرفت، کلاه و چکمه رو که وِل نمی کرد.
خداروشکر کردم که داره می خنده و حداقل یه چندساعتی از اون فضا خارج شده..
دم ظهر رفتم مسجد دیگه چشام وا نمیشد.. سجاده رو پهن کردم ،تکیه دادم به پشتی و دیگه نفهمیدم چی شد..
یهو ســید"خادم مسجد" اومد صدام کرد گفت پاشو اذان شده..
بلند شدم گفتم: وای ســید چرا گذاشتی بخوابم.. الان تو این سرما باید برم وضو بگیرم..
گفت :بنده خدا بیهوش بودی.شیفت بودی؟ نخوابیدی؟
گفتم:آره .. صبح اومدم، از صبح تا یه ربع پیش هم عملیات ویـــژه داشتم :)