تاریخ انتشار : بهمن 1391
عاقا بابام سر صبحی اومده بالا سرم از خواب بیدارم میکنه بعدمیگه عسلم ٰ جون بابا ٰعمرم منم ک از تعجب دهنم باز مونده میگم جانم بابایی بعد بابام خیلی با خون سردی میگه: عشقم امروز وقتی تو خواب بودی حواسم نبود زدم لبتابتو خورد وخمیر کردم .
من :بابا چی ها لبتابم چی البته داشتم سکته می کردم
بعد بابام: هی چی بخواب می خواستم ببینم اگه اینو یه روزی بهت گفتم چه شکلی سکته می کنی
من:00000000!!!! هی چی ندارم با گفتن