تاریخ انتشار : آبان 1391
خیره بر تابلوی روی دیوار بودم، تابلوی اسب و گاری، باران شدیدی میبارید،چرخهای گاری به گل نشسته بود پیرمرد افسار اسب را گرفته بود،دست بر ریش میکشید و به اسب التماس میکرد و می گفت: "جان من کمی بیشتر سعی کن بچه هایم گرسنه اند"