تاریخ انتشار : آبان 1399
در وسط بیابان جوری محکم روسری رو گرفته بود انگار من و خدا غریبه ترینیم...در حالی که نزدیکترینیم
صد ها کیلومتر فاصله بود ولی هردو یه چیز میخواستیم...
اون جار میزد من مخفی میکردم
حالا من جار میزنم او مخفی میکند
هردو میدانیم چه میگذرد
دوستت دارم هایمان را محکم تر مینویسم تا تلخ تر کند این داستان عاشقانه را ،داستانی که فقط با بریده شدن نفس های یکی از ما دوتا(انشاله من) تمام خواهد شد...
نرو