تاریخ انتشار : مهر 1395
امروز داشتیم با مادرم حرف میزدیم ... دوباره کار به اونجایی رسید که من صدامو بچگونه کردم و لوس بازی درآوردم . بعدش مادرمم صداشو مثل من بچگونه کرد .
یه لحظه برگشتم بهش بگم " مامان از سن و سالت خجالت نمیکشی ؟ "
یه لحظه نگاهم به دست و صورت چروکیده ش افتاد , به قدی که آب رفته بود برای قد کشیدن من , به ضعیفتر شدن هر روزش برای قویتر شدن من , ...
یه لحظه بغض گلومو گرفت . ساکت شدم . از خودم بدم اومد .
الانم بغضی که داره خفم میکنه و هر لحظه منتظر ترکیدنشم ...
" مـامـانـی دوسـت دارم "