دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 216931

تاریخ انتشار : بهمن 1394

به مهربان مادرم ..... كه ديگر نيست
گاهى دلم نمى خواست تو را ببينم ، اما تو در كنارم
بودى ونفس هايت يخ روزهايم را باز مى كرد . گاهى
دلم نمى خواست تو را بخوانم ، اما تو مثل يك ترانــه
زيبا بر لبم زندگى مى كردى . مــن در كنار تــو بودم
بى آن كه بدانم تو از خورشيد گرمترى . مهربـــانــانه
مـى آمدى ، سنگ دلانه مى رفتم ، از شكفتن ميگفتى
از خزان مى سرودم و آن هنگام كه نگاهم مى كردى
من چشم هايم را مى بستم .
ناگهان مه همه جا را گرفت و چشم هايت با ابـرهاى
مهاجر رفتند . شب آمد و چـــراغ ها نيامدند . ظلمت
آمد و چشم هايت نيامدند و شب در دلم چنان خيــمه
زد كه انگار هزاران سال قصد اقامت دارد .
اكنون مى خواهم دنـــيا پنجره اى شود و من از قاب
آن به افـــق نگاه كنم و آن قدر دعــــا بخوانم كه تو با
نخستين خورشيد به خانه ام بيايى .
افسوس كـــه اين دعــــا ديگر مستجاب شدنى نيست
مهربان مادرم كه ديگر نيستى .
قدر مادرهاتون رو تا هستند بدونيد ........!!!!