دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 202271

تاریخ انتشار : خرداد 1394

دیگر توان نماز خواندن نداشت،خوابیده مهرش را بر پیشانی اش میگذاشت و نمازش را میخواند،حتی ‏‏نماز صبح‏‏_ سرطان دیگر توان حرف زدن برایش نزاشته بود،اما شب اخر‏(نیم ساعت مانده به لحظه سال تحویل سال89‏) بلند شد،‏ وضویش را گرفت و نماز اخرش را نیز خواند و به ارامی نفسی عمیق کشید و رفت‏_ ‏‏"پدر جان‏" چشمانم پر اشک است،جیبانم خالی،مادرم مریض و هزاران ارزوی محال که هرشب در کنج ذهنم مرور میکنم‏_دلتنگی مرا به پیشوازت اورده‏،‏ ‏‏"پدر جان روزت مبارک‏"‏