دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 184736

تاریخ انتشار : دي 1393

[30 آذر1390]

من و علي بودیمو یه جمع خانوادگي...
علي واسه همه فال میگرفت...
بمن که رسید گفت من و لیلي نیتمون یکیه.. دیوان حافظ رو گرفتیم دستمون..دستش تودستم..
چشمامونو بستیم..نیت کردیم!
غزلي که اومد:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است....
سلطان جهانم به چنین روز غلام است....
گو شمع میارید در این جمع که امشب،
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است....

با اون صدای دلنشین مردونش،این غزل رو خوند!
آخرش خم شد جلو هر دو تا خانواده دست منو بوسید و گفت: در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است...

اونموقه قندای دنیا تودلم آب شد..زمستونم رو آغاز کردم کنار تنها مرد زندگیم..
مردی که عاشقش بودم..

+حالا کجایی ببینی خانومت هییییچی ازش نمونده..
هیچ اثری از ماه بودن توی صورتش نیست...
امسالم زمستونم رو آغاز کردم،بدون تو!