تاریخ انتشار : آبان 1392
هرروزدرسکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی ازسیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلوداشت میشکست،
باران گرفت بغض خداهم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست
آهسته گفت :من که کبوتر نمی شوم
تنها دلم به دیدن گلدسته ات خوش است
....