دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 111806

تاریخ انتشار : مهر 1392

در آن زندان تاریکی خدایم را صدا کردم که از غمها رها گردم نفهمیدم خودش می خواست به وحشت مبتلا گردم
سر سجاده پرسیدم خدایا من چه ها کردم ندا امد خودت گفتی که دلداری نخواهم از تو پس دستت جدا گردد
بگفتم ای خداوندا گنهکارم خطا کارام در این دنیای نامردان به غیر از تو نمی خواهم که جانم را فدا سازم
ندایی گفت که من یارم و میدانی که در تنها ترین تنها کنار دوست میمانم دلم لرزید درونم گفت
که من هم دوستت میدارم