تاریخ انتشار : شهريور 1392
ما خونه مادربزرگم اینا بودیم اوناهم ی سری مهمون خاص داشتن ماهم باهاشون رودربایسی داشتیم اونم از نوع شدیدش و اتفاقا مرده خوابیده بودبچه ها خیلی شلوغ میکردن یهو مامانم گفت بچه ساکت باشید مگه نمیدونید آقای بابایی مرده؟بنده خدا میخاس بگه اقای بابایی خوآبه
نمیدونستیم بخندیم نخندیم اصن ی >ضعی