تاریخ انتشار : شهريور 1392
داداشم تو خونه بهم میگه بزغاله
حالا یه روز دو نفر که باهاشون رودر بایستی داریم اومدن خونمون ناهار ماکارونی داشتیم توشم نخود سبز بود(من دوست ندارم)ولی اون روز خوردم
بعد خواهرم گفت چی شد تو که دوست نداشتی چرا خوردی
منم گفتم خوب چیکار کنم امسال بهار خوب نشد منم این اشغالای سبزو باید بخورم ینی خواهرم یه جور نگام کرد که قشنگ صاف شدما تا دو روز من زیر تخت بودم