تاریخ انتشار : مرداد 1392
این داستانی که میگم مال چند پیشه.
یه مهمانی اومده بود خونه پدر بزرگم و بیشتر 7 یا 8 ساعت اونجا نشست و صحبت کرد.جاتون خالی بعد چند ساعت تکون خورد که پاهاشو جا به جا کنه،همه فکر کردن که میخواد بره و بلند شدن برا بدرقه که مهمونه بر میگرده میگه:چرا بلند شدید؟؟؟میواستم پامو جا به جا کنم.
همه داشتن از خنده میترکیدن ولی جلوی خودشونو میگرفتن