تاریخ انتشار : مرداد 1392
عاغا اعتراف میکنم من راهنمایی که بودم کلاس زبان میرفتم شب که میشد میخواستیم با رفیقام بیایم خونه از اتوبوس جا میی موندیم تاکسی میگرفتیم نفری یه سنگ بزرگم تو کیفمون میزاشتیم اگه راننده خواست مارو بدزده سنگ پرتابش کنیم بله من ترسو بودم شایدم باشم هنو :|