دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 94766

تاریخ انتشار : مرداد 1392

اعتراف میکنم یه دفه که 7-8 سالم بود شب عاشورا خونه بابابزرگم همه جمع بودیم و خونه پر مهمون بود!
اغا این خاله های ما با هم دستی شوهر خالمو داییام واسه فرار کردن از کار رفتن ی ویدیو گیر آوردن و یه فیلم مستربین(اون وقتا خیلی طرفدار داشتا)گیر اوردن!
خلاصه سرتونو درد نیارم داشتن نقشه میکشیدن که من مشکوک شدم بهشون(یه همچین بچه تیزی بودماD:)گفتم یا منو میبرین یا لوتون میدم اونام مجبور شدن مارو بردن مثلا دسته ببینیم اما رفتیم خونه داییم که وبه رو خونه بابابزرگم بود!
هیچی دیگه داشتیم میدیدیم که دایی کوچیکم قضیه رو فهمید به مامان بزرگم گفت !!!!
یهو مامان بزرگم با یه چاقو وارد خونه شد اغا عصبانی بودا شوخی نداشت:O
اغا ما مثه این زندانیا به ردیف وارد خونه شدیم مامان بزرگمم مث جلادا با چاقو بالا سرمون بود دایی کوچیکمم انگار تروریست شناسایی کرده با نیش باز ایستاده بود جلومون و میگفت هیئت عذاداران حسینی خوش امدید:D
خیییییییییلیییییییییییی ضایع شدیم اما بعدش کلی خندیدیم قیافه هامون دیدنی بود!!
اخیییییییش بالاخره اعتراف کردم D: