دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 92642

تاریخ انتشار : مرداد 1392

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم یه روز از دست داداشم بزرگ ترم خیلی عصبانی بودم تصمیم گرفتم یه ماموریت بزرگ انجام بدم .
اغا رفتم فلفل رو برداشتم رفتم تو اتاقش
( متن حرفای من با داداشم ) :
- سلام داداشی خوبی ؟
- ممنونم ابجی گلم
- داداشی ببخشید باهات دعوا کردم حالا چشاتو ببند دهن تو باز کن یه چیز شیرین میدم بخوری خــــــــو ؟
- چی هست ؟
- تو ببند باش ؟
داداش از همه جا بی خبر من چشاشو بست دهنشم بازکرد منم از فرصت استفاده کردم و به قطر 1/5 سانت رو زبونش فلفل ریختم .
هیچی دیگه با اتش نشانی خاموشش کردیم . (^_^)