تاریخ انتشار : مرداد 1392
اعتراف می کنم داداشم که به دنیا اومد بهش حسودی می کردم.همش می خواستم حالشو بگیرم یه روزمامانم رفت خرید گفت مواظبه داداشت باش تادربسته شدداداشم صداشوشنیدگفت چی بود؟منم دیدم وقتشه گفتم دزده مامانوبرد.اونم گریه میکرددروگرفته بود.گفتم گریه نکن دیگه تاالان حتماخوردتش خلاصه تا مامانم بیادکلی گریه کردمامانمم اومد گفت چی شد؟گفتم هرکاری کردم آروم نشد مامان:-)