دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 91973

تاریخ انتشار : مرداد 1392

اعتراف ميكنم دوران بچگي و جاهليت هر وقت خونه ي مادربزرگم مراسمي بود ما بچه هاي فاميل دور هم جمع ميشديم و بازي ميكرديم و حرف ميزديم و ... بعد بچه همسايمون با مامانش ميومد ومامانش از ما ميخواست تو جمعمون راهش بديم ما هم نميدونم چه كرمي بود نميخواستيم اين بنده خدا رو توي مجمعون راه بديم(از همه هم كوچكتر بود فكرم ميكرديم لوسه!) خلاصه هر دفعه قبول ميكرديم ولي همش نقشه ميكشيديم كه چي كار كنيم اين بره! مثلا يه دفعه همه با هم دست به يكي كرديم شروع كرديم جيغ و داد و بالا و پا يين پريدن و متفرق شدن كه سوسك سوسك، كه اون بترسه... خدا از سر تقصيراتمون بگذره. ولي عجب پشتكاري داشتا با اين حال باز هر دفعه ميخواست بياد توي جمع ما!!!!!!