تاریخ انتشار : مرداد 1392
اعتراف میکنم یه بار از یه مهمونی اومدیم خونه ی مادربزرگم دم در دیدم پسر داییم دولا شده کفشاشو جفت میکنه منم تمام قدرتمو جم کردم تو دست راستم دو دور دستو چرخوندم یه زنبوری شدید زدم بهش برگشت دیدم داییمه اون موقعم با افق آشنایی نداشتم بدونم باید چیکار کنم
ولی تا یه ساعت کف زمینو داشتم میجوییدم