تاریخ انتشار : تير 1392
توکافی شاپ نشسته بودم یه دختره اومد گفت:ببخشید آقاشماتنهایی؟؟! یه پوزخند زدم وباصدای خسته گفتم:از خدا بترس من زن و بچه دارم:))
گفت:دیوانه من این صندلی رو میخواستم ببرم اونور صندلی کم داریم!!! :))