دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 72973

تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392

آقا تقریباً یه ده سال پیش بود منم هشت سال داشتم مامان بزرگم اینا از کربلا اومده بودن همه خانواده جمع شده بودیم خونه اونا ، بعده شام یه دختر عمو دارم ازم چند سال بزرگتر بود و بشدت خجالتی ، اومد منو صدا کرد گفت وحید بیا حیاط واستا من برم دستشویی میترسم !! منم گفتم باشه برو منم اومدم . این دخترعموی ما که رفت تو من پریدم دره دستشویی رو آروم قفل کردم و با صدای بلند گفتم اینجام ها نترس ! بعد رفتم سریع خونه دادو بیداد کردم که سولماز رفته دستشویی هرچقد صداش میکنم جواب نمیده نمیدونم چی شده همه پا شدن فرار کردن طرف دستشویی ( فک کن تقریباً یه بیست سی نفر آدم !! ) درو سریع باز کردن و تو اون حال دختر عمومو دیدن !!!!!! اونم که خجالتی !!! از همه بدتر همه دیدن که سره کارشون گذاشتم هرچی از دهنشون در اومد گفتن بهم ! هیچی دیگه موقع تقسیم سوغاتی ها هم هیچی به من ندادن :|
از اون موقع شدم مثه چوپان دروغگو دیگه هرچی میگم کسی قبول نمیکنه :(
بنظورتون شوخی مسخره ای کردم من ؟؟؟ خوب بچه بودم دیگه !