تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392
یادمه یه بار تابستون رفتیم باغ پدربزرگم تا زردآلو بچینیم بعد پشت وانت نشستیم و با بقیه بچه ها زردآلو میخوردیم و هسته هاشو پرت میکردیم طرف ماشین یه دفعه ماشینی عصبانی شد و گفت بزنید کنار بعد از هم از خدا خواست و یه سبد آورد یه عالمه از زردآلوهای ما رو برداشت!!!!کل زحمت ما هدر رفت پدربزرگمون هم کلی سرمون غر زد!!!