دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 63678

تاریخ انتشار : فروردين 1392

چند روز پیش که شهادت بود داشتیم با پرایدمون(حالا فهمیدید که ما مرفه بی دردیم یا بیشتر توضیح بدم)با خانواده میرفتیم .یه اقایی مشکی پوشیده بود داشت یه سینی بستنی از این طرف خیابون میبرد برا خانوادش داخل ماشینشون داداشم اومد ما را اوسگول کنه گفت بستنی نذری میدند یدفه دیدم بابا مامانم به سرعت جت شیشه ها را دارند میدند پایین ونصف هیکلشونا ازپنجره دادند بیرون که بستنی نذری بگیرند که با خنده های ما متوجه شدند.اشک تو چشامون به خاطره این همه تلاش پدر مادرمون برای سیر کردن شکم بچه هاشون جمع شده بود.