دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 63325

تاریخ انتشار : فروردين 1392

%%%%--صادق--%%%%
هم کلاسیم تعریف میکرد:یه روز داشتم خسته میرفتم خونه دیدم 2نفر دارن میان سمت من باخودم گفتم بدبخت شدم نکنه اینا دنبال دردسرباشن وبهم یه گیری بدن.آغامن همینجوری باترس ولرز میرفتم جلو باخودم میگفتم الآنه که یه چی بگن اونام همینجور به من نگا میکردن وباهم حرف میزدن ومیخندیدن تارسیدم بهشون انقدترسیده بودم که نفهمیدم چی شد که ناخواسته پام اومدبالاو یه لقد(لگد لغد جفتک...)زدم به ساق پای یکیشون یارو آخ گفت و پاشوگرفت یکی دیگم همینجورکه دستش روشونه اون یکی بود به من نیگا میکرد حدود30ثانیه به هم زل زده بودیم داشتم می-ری_دم به خودم مونده بودم جیغ بزنم یا گریه کنم بگم غلط کردم شدت تپش قلبم داشت دماغم رو میکند جرئت نمیکردم چشم از چشمشون بردارم یه نیگا به هم دیگه کردن و در اوج ناباوری من رفتن.خشکم زده بود فک کنم 3-4دِیقه همونجوری بودم.... .