دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 62183

تاریخ انتشار : فروردين 1392

از فاصله ي کلاس تيزهوشان تا خونمون يه کمربندي خيلي طولاني هست
يه روز بابام داشت منو ميبرد خونه ازبس گشنه بودم ازين بيسکوييت ساقه طلايي کرم دارا خريد
بابامم ماشينشو تازه برده بود کارواش و منم هي خورده بيسکوييت ميريختم....
بعد که بيسکوييته تموم شد بابام سرعت ماشينو کم کرد و گفت آشغالاشو بندازم تو جويي که کنار کمربنديه!
(اصلا شعار باباي من شهر ما خانه ي ماست!!)
منم ناشيانه از پنجره ي ماشين انداختمشون بيرون يهو از تو آينه نگاه کردم ديدم آشغالا کف خيابون ولو شدن!!!!
يه صد مترم که دور شديم يه چندتا صداي ترمز خفن شنيديم!!!!
ما که تقصيري نداشتيم!!!!!!!!!