تاریخ انتشار : فروردين 1392
بابام پریروز داشت خاطره تعریف میکرد،
وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه،دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن...بابام: :))))))
مامانم: :| :| :|الان دقیقا 3 روزه نه شامداریم نه ناهار نه صبحانه، بدبختیم به خداااا