دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 60397

تاریخ انتشار : فروردين 1392

یه شب با آخرین مترو داشتم میرفتم سمت تجریش ، ایستگاهای آخر همیشه خالی میشه و خیلی مسافر کمه

این وسطا یه بنده خدایی سوار شد روبروی ما نشست ، خیلی خسته بود خوابش برد درجا !!

این راننده هم آخرشبی جاده رو خلوت گیر آورده بود هی آرتیست بازی درمیاورد . یه ایستگاه جلوتر وایساد ، موقع راه افتادن یهو چنان تیک آفی کشید تمام مسافرا رفتن تو لوزالمعده همدیگه :پی

این بنده خدای روبرویی ما از همه جا بی خبر ، همچین با سر رفت تو دیوار بغل دستش برق سه فاز از چشماش پرید :دی

حالا دوتا خانمه اونورتر نشسته بودن همچین بددددددددددد زدن زیر خنده ، منم دیگه نتونستم کنترل کنم و خنده ی اساسی کردم :دی