دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 59989

تاریخ انتشار : فروردين 1392

دایی بزرگــم 40 سالشه و ماشالله دل خیلی جوونـی داره. (ازدواج نکرده)
چند ماه پیش برای اولیــن بار رفته بود کافی شاپ غیرسنتــی.
همونجا یه دخــتره اغفالــش میکنه و خلاصه قضیــه عشقــی میشه.
تا اینکه دو روز پیش در خونه دختره چراغـونی شد ، دایی هم
خیــال کرد دختره عروسی کرده ، کارش کشیــد به ICU.
اما وقتی براش خبر بردم مراسم نامزدیش بوده و تا دو ماه دیگه ازدواج میکنه ، داییم با یه قیــافه ذوق مـــرگ گفت(:
راست میگــی؟ پ هنو جای امید هست! امین گوشتو بیار نزدیک...
ـ جونم دایــی؟
- میتونی برام یه دست مســلســل و ترقه بمبــی ردیف کنی؟!!!
- Oo
- چرا هنــگ کردی؟
- خب آخه دایی... اینا رو میخوای چیکار؟ واس قلبـت ضـــرر داره!
ززززززززززززززززارپ (صدای کشیدی)
- تو کای به این کارا نداشتـــه باش! یا تا فردا اینا رو برام ردیــف میکنی...
یا کاری میکنم از امشب کناردســت خودم بخوابی
(توی بخــش مراقبـــت های ویــژه)

دایی گانگستره ما داریم؟؟؟
الان دو شب آواره ام. احساس میکنم همین الان هم که دارم
این مطلبو براتون میفرستم داییم دنبالمه.
حلالم کنین!