تاریخ انتشار : اسفند 1391
دیشب رفته بودیم عروسی.یه گودزیلا کنار من بود هی منو می زد من هیچی بهش نگفتم.بعد باباش بهش گفت بس کن.اونم برگشت تو صورت باباش تف کرد.دوباره شروع کرد به زدن من.باباش بازم گفت بس کن.برگشت یه سیلی زد تو صورت باباش.دوباری منو زد من هیچی نگفتمو باباش گفت بس کن.این دفعه برگشت و یه مشت زد تو شکم باباش.باباشم نه گذاشت نه برداشت.چون تو خونه سه طبقه بودیم بردش کنار پنجره.از پاهاش گرفت و از پنجره بیرون بردش و گفت بگو غلط کردم تا ببخشمت.یعنی می خواستم بگم ابراز محبتت تو حلقم