تاریخ انتشار : اسفند 1391
یه فامیل داریم لب مرز خدمت میکنه تعریف میکرد ک یک روز یه نامه امد ک قراره از پاسگاهشون بازدید بشه و چندتا سردار بیان اوناهم چند روز تمرین میکردن با سربازا ک یه وقت خراب نکنن بعد چند روز تمرین اخر روز موعود رسید و امدم این فامیل ما ک سرهنگه میگه دیدم از دور ماشینهای شاستی بلند امدن وایستادن خیلی استرس داشتم کل تمرینا یادم رفته بود یهو سردار امد جلو من نمیدونستم چی بگم گفتم::: بچه ها سردار سردار بچه ها!!!! کل ادمها ک امده بودن زدن زیر خنده بیچاره سرداره داشت از خنده میترکید