دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 52783

تاریخ انتشار : اسفند 1391

بعد 10 سال تو یه شهر غریب دوستم از اون طرف خیابون منو دید...بقدری خوشحال شد که بی اختیار دوید به سمتم...بدون اینکه خیابون رو نیگا کنه...از سمت راست 1 تریلی مشکی با سرعت بالا میومد و من هی داد میزدم که "نیااااا" ولی خیابون پر از صدا های جور واجور و صدای کارکردن کارگرای مخابرات بود و اون صدامو نمیشنید...اومد تو خیابون ، 1 ماشین شاسی بلند قرمز با سرعت از کنارش رد شد،خدا رحم کرد ولی کامیون دیوانه وار بهش نزدیک میشد...وای خدای من،چی میدیدم...کامیون رسید...نخورد بهش ولی من بازم داشتم فریاد میزدم که "نیاااا"2دستاشو باز کرده بود تا بغلم کنه... قدم مونده بود که به من برسه...داد میزدم "نیاااا" اومدو افتاد تو چاهی که مخابراتیا درشو باز گذاشته بودن...صحنه وحشتناکی بود،رفتم دم چاه،هرچی صدا کردم جواب نداد...دنیا داشت دور سرم میچرخید...رو به آسمون کردمو فریاد زدم"خدااااااا"...اشکام داشت میریخت و جوی دیدمو گرفته بود...ناگهان دستم خورد به 1کی از آچارای لبه چاه و افتاد تو چاه...1هو 1کی از ته چاه گفت"آخ"...بعدشم سالم درش آوردیمو با هم رفتیم به سمت افق...