تاریخ انتشار : اسفند 1391
چند سال پیش پدر شوهر عمه م فوت کرده بود و ما رفته بودیم تبریز برای مراسم.تو مسجد که بودیم عمه م دم در وایستاده بود و از مهمونا تشکر میکرد و گریه میکرد.یکی از مهمونا موقع خداحافظی عمه مو بغل کرد و عمه م حواسش نبود و دماغشو با روسری اون خانومه پاک کرد.ما دیگه مرده بودیم از خنده!!!!