دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 49025

تاریخ انتشار : بهمن 1391

با فک و فامیل 30 40 نفری رفتـه بودیـم شهرستـان شب بـود میخواستـیم بخوابـیم منـم شـلوار راحتـی نداشتـم ایـن صـاب خونـه هـم یـه شـلوار بـه مـن داد گیـر سه پیـچ کـه بایـد بپوشـی یه انبـاری داشتـن رفتـم اونجـا شـلوارمو عـوض کـردم اومـدم نشستـم یـهو احسـاس کـردم یه چـی داره از پـام میـره بـالا نگـا کـردم دیـدم هـزارپـاس مـنو میـگی جـــــــــــیـغ جــــــــیـغ کــولی بــازی بــــابــــا بـــابـــا
بابام: چـــیه چـــته بــگو
حـالا مـنم دور اتـاق جُفتـک مینداختـم یـه لنـگه پـا هِـی اون پـامو تـکون مـیدادم چــنان عَرقــی کرده بودم خخخخخ اصلا یه وضـــــــی
حـالا بـابـام به زور هزارپا رو گرفتـه تـو دستش منـم دارم میبیـنم تـو دسـتش بـاز جـــــــــــــــــــــیـــغ جــــــــــیــــغ
بابام:نفـهم این تو دسـت منـه تـو چـرا جیـغ میـکشی؟
هه دیـدم راس میـگه خیـالم که راحـت شـد یه لـحظه نـگا کـردم دیـدم همه نفری یه موبایـل دسـتشون دارن فیـلم میـگیرن نـامردا
حالا این فیلم شده تفریح فک و فامیل خدا میدونه کی میخوان بزارن تو فیس بوک
فِک نکنید من میترسم ها!!! نـــــــــه چِندِشَم میشه