دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 48923

تاریخ انتشار : بهمن 1391

من یه پسرخاله ی دهه هشتادی دارم که هشت سالشه. باشگاه کاراته هم میره و کمربند مشکی داره. خلاصه وحشی به معنای واقعی کلمه ست! یه بار داشتم با داییم صحبت میکردم که این پسرخالم اومد و به من گفت چطوری منگل؟!
داییم گفت چرا هیچی نمیگی بهش؟ منم که میدونستم اون چه موجودیه گفتم ولش کن بابا بچست!
دودقیقه بعد دوباره اومد و بهم گفت چطوری منگل؟! داییم گفت مهدی تو بزرگتری. نباید اجازه بدی باهات اینطوری حرف بزنه. برو یه دونه بخوابون تو گوشش. منم گفتم بیخیال بابا بچست. ولش کن!
دفعه سوم که اومد و بهم گفت منگل، داییم دنباش کرد که بگیرتش و ادبش کنه. این پسرخاله ی ماهم داییمو یه گوشه گیر آورد و عین لاک پشتهای نینجا افتاد به جونش و تا میخورد زدش!
بعد داییم بدون اینکه چیزی به روی مبارک بیاره اومد و دوباره مشغول صحبت شدیم. بازم این پسرخالم اومد و گفت چطورین منگلا؟!!!
من به داییم گفتم با تو هم بودا! چرا نمیری بزنیش؟
گفت ولش کن بابا بچست!!!
منم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به گاز گرفتن یخچال!