دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 46484

تاریخ انتشار : بهمن 1391

یه بار با مادرم رفته بودیم خونه ی داییم واسه ی ناهار! زن داییم مقدار غذا رو کم گذاشته بود و فکر نمیکرد که غذا انقدر کم بیاد! یه میز نهار خوری ۶ نفره هم توی آشپزخونه شون داشتن که غذا رو همون جا میخواستیم بخوریم! سر میز، من و مادرم رو به روی همدیگه نشسته بودیم، داییم بین ما نشسته بود( که میشد سمت چپ من، سمت راست مادرم)! زن داییم کنار مامانم نشسته بود و دختر کوچولوش هم کنارش!
خلاصه بعد از اینکه غذا رو خوردیم، من بازم شیطونیم گُل کرد و برگشتم به شوخی به زنداییم گفتم: زن دایی من سیر نشدم، چیزی از غذا مونده؟؟ (البته سیر شده بودما، ولی خواستم یه چیزی گفته باشم، فضا رو عوض کنم)! که یهو مامانم میخواست از زیر میز، یه لگد بزنه به پای من که دیگه ادامه ندم!
آقا چشتون روز بد نبینه، لگدی که مامانم میخواست به من بزنه، زد به پای داییم! بیچاره داییم که لقمه هم توی دهنش بود، با یه حالتی عجیب گفت: آی! مامانمم هُل شده بود و به داییم میگفت: ببخشید… ببخشید، این پسر حواس نمیزاره واسه آدم که!
منم که نمیتونستم جلوی خنده ی خودمو بگیرم، مامانم دوباره میخواست بزنه به پای من که دیگه نخندم، آقا این دفعه بازم زد به پای داییم! که این بار داییم با صدای بلندتری گفت: آی!
من دیگه واقعا با این کارش قرمز کرده بودم، بدو بدو رفتم توی راه پله، فقط داشتم یه ربع به این قضیه میخندیدم! معلوم نیست مامانم میخواست چه جوری سوتی اش رو جمع کنه! ولی الحمدالله من به هدفم رسیده بودم و تونستم جَو رو عوض کنم!