تاریخ انتشار : بهمن 1391
ظهر بود رفتم دارالخلای عمومی تو شهر جهت قضای حاجت(از نوع شفاهیش!!!) بعد که کارم تموم شد اومدم بیرون از قضا دوستم هم همزمان اومد بیرون ما رو دید تو جمع با حالتی شادمان که انگار برنده یک دستگاه پراید! شده باشه گفت :بععععععع تو هم اینجایی که !!!
خو من چی بگم الان به این ؟؟
آخه دوست عزیز مگه منو توی بیمارستانی ، نشستی،همایشی اجلاسی چی منو دیدی مگه!!؟؟
دلم میخواست تو اون لحظه برم خودمو محو کنم از دستش راحت شم!!!