تاریخ انتشار : بهمن 1391
عاغا من یه روز هنذفری تو گوشم بود توی اتاقم بودم .احساس کردم یکی داره صدام میکنه یکی از هنذفری ها رو در اوردم دیدم بععلهههههه مامانم داره صدام میکنه حالا نگو بنده خدا یه هفت هشت باری صدام کرده بوده اینو بعدا فهمیدم.خلاصه رفتم جلوی در اتاقم گفتم بععععلهههه مامان که یک دفعه با برخورد کماندویی مامانم مواجه شدم گفت کوفت و مامان زهر مارو مامان تا به خودم اومدم دیدم یه جسم سیاه که خیلی شبیه دمپایی بود با سرعت نور خورد تو گردنم .نه این مامان عصبانیه ما داریم .هیچی دیگه الان بعد اون قضیه افسردگی حاد گرفتم