تاریخ انتشار : بهمن 1391
یه مخاطب خاص داشتم خونشون روبروی خونه ما بود انزمان خیلی از مردم تلفن نداشتند شبها که میخاستم برم پیشش از داخل اتاق چندتاکبریت روشن میکردم اونم جواب میدادومیرفتم یه شب که برف زیادی اومده بود رفتم تو کوچه هرچی منتظرشدم نیومد دم در داشتم یخ میزدم از سرما یکدفعه چشمم به پنجره خودمان افتاد دیدم یکی داره کبریت روشن میکنه دست ازپادرازتر بگشتم خونه دیدم پدرم داره میخنده