تاریخ انتشار : بهمن 1391
رفته بودیم خاسگاری برای داداشم. چن دیقه گذشت دیدیم طرفامون اصن بدرد نمیخورن. دنبال راه فرار میگشتیم که پدربزرگم به بهانه سردرد گفت مجبوره مجلسو ترک کنه، بابامم گفت اونو میبره بیمارستان. خلاصه با زرنگی جیم زدن. مام یه دیقه بعدش گفتیم نگرانیم بعدن میایم و زدیم به چاک. ولی تا چند ماه خونواده طرف گیر داده بودن بیاید عروستونو ببرید!!.