دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 43155

تاریخ انتشار : بهمن 1391

بچگیام یادمه یه سری که اومده بودیم با داداشم بازی کنیم من بهش پیشنهاد دادم که زرو بازی کنیم اونم قبول کرد عاقا من رفتم دوتا از روسری مشکیای مامی رو برداشتم یکیشو بستم به گردن داداشم که مثلا شنلشه!بعد شمشیر داداشی که شکسته بود ابتکار به خرج دادم رفتم ملاقه آوردم دادم دستش, فک کن...!بعد ابسم که نداشیم که! عوضش یه جارو داشتیم دوبرار ما قد داشت اونم شد اسب داداشی!یادم رف بگم اونکی روسری رو هم بستم رو چشماش!!(نمیدونم چرا این ابتکاراتمو رو بقیه پیاده میکردم داداش مام گل پسر گوش به فرمان من!) طفلی هی میگف آجی بخدا جایی رو نمیبینم منم میگفتم خ تو هم مث زرو چشاتو بکن بذار رو نقابت همه جارو ببین!!!!!(بعععله من اینقد باهوش بودم!) اینم میگف آخه نمیشه که! منم با کمال اعتماد بنفس میگفتم چطو زرو میتونه؟ بلد نیسی پس دیگه حرف نزن! بععله داداشی سوار ابسش, ملاقه به دست,با چشمای بسته, من بدو داداش بدو.نیس که جایی رم نمیدید هی میخورد به در و دیفال!(جاااانم!) اینگونه خباثت ما درطول تاریخ بر همگان به اثبات رسید!!!