تاریخ انتشار : دي 1391
یک روز ما مهمونی دعوت بودیم از اون مهمونی های خفن خشک و بی حال که آدم خوابش میبره بود .
حالا من نمیدونم اون موقع خودمو نخوده کدوم آش دیدم که اومدوم بامزه بازی در بیارم یک جک پروندم
خودم از شدت خنده قرمز شده بودم به اطراف نگاهی انداختم دیدم هیچ کس نمیخنده هیچ دمه گوش همدیگه یک چیزی هم میگن
داداش بیشعور ما هم بلند بلند میگه مامان گفت این خل و چل با خودمون نیاریم آبرومونو برد
آخه برادر من اگه من خل و چلم از کسی غیر از تو که به ارث نبردم...