دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 40024

تاریخ انتشار : دي 1391

15 سالم بود نامه رو گذاشتـــم تو اتاقمو ...
بابام وارد اتاق شد و نامه ی رو روى تختخوابو ديد
متـــــــن نامــه م ايــن بود:
با پشيــمانى و تأســف شـديد بايــد بهت بگــم كـه مـن با دختــری كه دوستــش دارم فرار كردم
با اون عشـــق حقيـــقى را پيــدا كردم و او را خيلى دوســــــــت دارم
و او به من ميگويد كه در زندگى خوشــبخت خواهيم شد.او تصميـــم گرفت كه در جنگل باهم زندگى كنيــم و بچــه هاى زيـادى به دنيــا بيـاوريــم و اين يكى از آرزوهــاى مــن است
او به من گفت كــه ترياك ضـــررى برايمــان ندارد و اون رو به خاطر دوســتاش كه برايمان كــوكـايين ميــارند درمــزرعه ميكــاريم
بـابـا خاطر جمــع باش كه مــا داريم دعا ميكنـــيم كه دانشمــندان دوايى بــراى ايــدزپيــدا كننــد چرا كــه ســـارا زن زندگيم ایــن بیماریـــو داره
بابا نگــران نباش!!!!
مــن 15 سال ســن دارم و ميــدونم كــه چطــور از خــودم مــراقبت كنــم روزى ميــرسه كــه بيــام و ســر بهــت بزنــم كــه با نوه هــات آشنــا بشــى
پســـــــــــرت :)
پاورقـــى
بابا بــات شوخـــى كـــردم
من خــونه رضا ((همســايمون)) هستم فقــط ميخواستــم بهــت نشــون بدم كه هميــشه در زندگــى چيزهــايى هســت كــه بدتر از:
كـــــــارنامـــــــــــــه باشــــه قربـــون سیبیلای مخملـــــیت :)
کارنامـــه روى ميــــز ِ :)