دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 40019

تاریخ انتشار : دي 1391

یادش به خیر... من و میثم پسر خالم خیلی خیلی شیطون بودیم و به خاطر همین توی مهمونی ها پدر بزرگم همیشه حواسش به ما بود .. خلاصه یه روز یکی از آشاناهای دور با خانوادش اومده بودن خونه ما... و پدر بزرگم طبق معمول ما رو کلی تهدید کرده بود که حق ندارید بیاید بشینین و هر هر و کرکر به مهمونا بخندین و میز پزیرایی رو غارت کنید.(عادت همیشه ما بود) خلاصه کلی زجر کشیدیم و تحمل کردیم تا اینکه صدای مهمانها و پدر بزرگم رو شنیدم که توی حیاط داشتن خدا حافظی میکردن... حالا وقتش بود.. مثل سرخ پوست ها پریدیم توی پذیرایی در حالی که داد میزدیم ... حمله... به سمت میوه ها و شیرینی ها هجوم بردیم ... که دیدیم سه تا از مهمون ها که هنوز اونجا بودن وحشت زده ما رو نگاه میکردن... دوست داشتم زمین باز میشد و ما میرفتیم توش.. 25 سال از اون موقع میگذره.. پدر بزرگم فوت کرده .. میثم کارمند شرکت نفته.. من هم پیمانکارم.. از اون مهمان ها هم فقط یه که کیشون زنده است.. و با اینکه آلزایمر گرفته ولی اون روز رو فراموش نکرده..