دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 39923

تاریخ انتشار : دي 1391

هوا بارونی بود...اون روز امتحان داشنم(زیست سوم)...از پله های ساختمون داشتم میومدم پایین...تا اینکه دیدم صاحب خونمون(حدودا 60 ساله!!1) داره ماشینشو از پارکینگ می بره بیرون...داشت پیاده می شد که درو ببنده...منم حس کمک و جوانمردی بهم دست داد...گفتم حاج آقا من می بندم...هیچی دیگه پیاده نشد...دیدم که درو نمیتونم ببندم..اصلا حرکت نمیکرد..یعنی این قدر خیت نشده بودم تو عمرم...آخرش هم خودش پیاده شدو درو بست...منم گفتم شرمنده حاج آقا....
من :(
صابخونه :{
در :)
استیو جابز :O