دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 39440

تاریخ انتشار : دي 1391

یبار با بغض ب مامانیم گفتم:
من سر راهیم؟
یهو داداشم(اسی)گفت:
ن بابا،من(داداشم)ی روز ک کوچیک بودم داشتم تو کوچه بازی میکردم دیدم ی جونور ی گوشه کز کرده
رفتم یواش،جوری ک فرار نکنه گرفتمش اوردمش خونه
بهش اب و دونه دادم
چن روز ازش مواظب کردم ک یهو مامان دیدش،گف اسی این کج
بوده؟گفتم این حیوونو خودم تو کوچه پیداش کردم
مامان گف:این ک حیوون نیس آدمه
دیگه اینجوری شد ک تورو ب فرزندی قبول کردیم!
حالا ب نظرتون من چ کنم؟
خودکشی؟
سوختن و ساختن؟
ب کنج عضلت برم؟
خاننده شم؟