تاریخ انتشار : دي 1391
یه روز رفته بودم خونه ابجیم بچه خواهرم خواب بود... ماهم عاشقشیم اولین بچه ی خونواده بود خلاصه انقدراین ور اونورش کردیم بیدار شد...حالا با یه هیجانی دارم بهش میگم:قربونت برم...فدات شم ...قشنگم عشق منی تو من میمیرم واست...
خیره خیره تو چشام نگاه کرد گفت:خفه شو بابا!!!!!!!!!!!!!!
ینی کل احساساتمو به چالش کشید!!!