تاریخ انتشار : دي 1391
روي صندلي دانشگاه نشسته بودم كه دوستم اومد يه كتاب داد بهم گفت اينو بگير من الان مير مو ميام اقااااااامنم كتاب وگرفتم اونو باز كردم ديدم كتاب فرانسوي منم يكم هميجوري داشتم نگاش ميكردم كه هركي از اونجا رد ميشد چپ نگا ميكرد ميخنديد منم هميجوري درحال نگاه كردن بودم كه يهو استادم اومد گفت يه روز توعمرت خواستي درس بخوني كه اونم كتابو برعكس گرفتي
منOLo
خاك برسر دوستم با اين كتاباش