دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 37795

تاریخ انتشار : دي 1391

يادمه سال 81 بود " چيزي نمونده بود كه خدمت سربازيم تموم بشه " سرباز اجراي احكام دادگستر استان گلستان بودم " پشت دادگستري يه حياط خيلي بزرگي بود كه هم آسايشگاه سربازا اونجا بود هم سردخونه پزشكي قانوني " يه روز كه ميخواستن يه جسد رو كالبد شكافي كنن منو زودتر رفتم ببينم چه خبره " كسي تو سردخونه نبود " منم يكي يكي داشتم در يخچال هاي سرد خونه رو باز ميكردم كه ببينم كيا و چطوري مردن " تا اينكه رسيدم به آخراش " ديدم يه جسد اونجاس كه با بقيه فرق داره " رو شكم خوابونده بودنش و سرش داخل بود پاهاش بيرون " دقيقا بر عكس جسد هاي ديگه " اولش تعجب كردم " اما بعد كتاني مارك دارش نظرمو جلب كرد " همين كه داشتم نيگا ميكرم يهو ديدم يه پاش تكون خورد " اولش فكر كردم خطاي ديد هستش " اما يهو ديدم نه بابا خطاي ديد كجا بود " اين داره پاهاشو بالا پايين ميكنه " منم از ترسم داد فرياد كردم كه اي بياين مرده زنده شده " خلاصه افسر نگهبان با چند نفر ديگه اومدن " ديگه داشتم از ترس قالب تهي ميكردم " يهو در كمال نا باوري ديدم جسد مورد نظر و عزيز ما با پاي خودش از يخچال بيرون اومد " آخرشم معلوم شد كه يخچال سردخونه خراب بوده و اين يارو تعمير كار بود " حالا مگه ميشد جلو خنده ديگران رو گرقت؟ منم با نمام شرمندگي صحنه رو ترك كردم و تا جايي كه امكان داشت تا چند روز جبو كسي آفتابي نميشدم .........
خدا نصيب شما هم كنه ايشالا خخخخخخخخخخ :D